هگمتانه، گروه رفیق شهیدم: در آستانه بلوغ، هنگامی که نسیم بهاری زندگی نویدبخش رویش و شکوفایی بود، دوازدهمین بهار زندگی رضا صفری سپری شد و او در 13 سالگی، ردای عشق و ایثار را بر تن کرد. نه شوق بازیهای کودکانه، نه زرق و برق دنیا، که ندای وطن، او را به عرصه نبرد کشاند. او که میبایست در مکتبخانه عشق، درس عاشقی بیاموزد، خود، معلم عشق شد و با گامهای استوار، راهی دفاع از میهن گشت. رضا صفری، شمعی بود که در اوج روشنی، پروانهوار به گرد شمع فروزانتر خود، یعنی ایران اسلامی، چرخید و سرانجام در آغوش پرمهر آن سوخت و جاودانه شد. او نهتنها مدافع خاک ایران، که پاسدار حریم ارزشها و آرمانهای انقلاب بود. در نگاه معصومش، صلابت کوه و در قلب کوچکش، دریایی از شجاعت موج میزد. 13 سال، مسیری کوتاه اما پربار برای پیمودن راه کمال و رسیدن به اوج افتخار. رضا صفری، با انتخاب آگاهانه خود، ثابت کرد که سن، تنها عددی بر شناسنامه نیست، بلکه میزان عشق و ارادت به خدا و خلق خداست که انسان را میسازد. او در کسوت سربازی امام زمان(عج)، جام شهادت را نوشید و نام خود را در دفتر زرین مدافعان اسلام و قرآن، جاودانه کرد. اینک صفحه رفیق شهیدم امروز، گفتوگوی ما با خواهر شهیدرضا صفری، روایتی است از زندگی پرمحتوای این سرو زرینبال، شهیدی که در 13 سالگی، راه صد ساله را یک شبه پیمود و به ملکوت پیوست. خواهر شهید رضا صفری در گفتوگو با خبرنگار هگمتانه با بیان اینکه برادرم، رضا اول دیماه سال 1349 در همدان متولد شد و اولین فرزند خانواده بود، اظهار کرد: رضا تحصیلاتش را تا اول دبیرستان ادامه داد و پس از آن حضور در جبهه را انتخاب کرد. برای اولین بار در 13 سالگی به جبهه رفت، درسش را تا زمان شهادت رها نکرد و تا چهارم دبیرستان درس خواند. در نهایت در 4 آبانماه 1366 در منطقه ماووت عراق، ارتفاعات گامو و در عملیات نصر 7 به عنوان نیروی تخریبچی به شهادت رسید.
خصوصیات اخلاقی شهید وی افزود: شهید رضا با عبادت و قرآن انس زیادی داشت. او جلسه قرآن خانگی را در محله سنگ شیر راه انداخته بود، بچههای محله را جمع میکرد و از یک مربی قرآن دعوت میکرد تا تدریس کند، با بازی و فوتبال، این کودکان و نوجوانان محله را دور خود جمع میکرد و دسته جمعی به مسجد میرفتند، بعد از مسجد در مسیر، بچهها مشغول پرسش و پاسخ احکام از او میشدند. خواهر شهید ادامه داد: شهید رضا صفری، حقوق ناچیزی که از جبهه دریافت میکرد را تمام و کمال برای کمک به جبهه پرداخت میکرد، یک بار حقوقی که از جبهه دریافت کرده بود را فراموش کرده بود یا نتوانسته بود به جبهه کمک کند، موقع اعزام به برادرش میگوید این را به چادرهای جمعآوری کمک به جبهه برسان و رسید هم دریافت نکن، نمیخواست حتی ردی از خود به جا بگذارد اینکه قرآن میفرماید: «لَا یَسْتَوِی الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ غَیْرُ أُولِی الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِینَ دَرَجَةً وَکُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَى وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا؛ آن گروه از مؤمنانی که بدون بیماری جسمی [و نقص مالی، و عذر دیگر، از رفتن به جهاد خودداری کردند و] در خانه نشستند، با مجاهدانی که در راه خدا با اموال و جانهایشان به جهاد برخاستند، یکسان نیستند. خدا کسانی را که با اموال و جانهایشان جهاد میکنند به مقام و مرتبهای بزرگ بر خانهنشینان برتری بخشیده است. و هر یک [از این دو گروه] را [به خاطر ایمان و عمل صالحشان] وعده پاداش نیک داده، و جهادکنندگان را بر خانه نشینان [بیعذر] به پاداشی بزرگ برتری داده است.»(نساء / آیه 95). شهید رضا مصداق کسی بود که با جان و مال در راه خدا جهاد میکرد. وی افزود: به فرمایشات امام خمینی(ره) بسیار حساس بود، توصیه ایشان روزه گرفتن در روزهای دوشنبه و پنج شنبه بود که شهید رضا هیچ وقت روزه گرفتنش ترک نشد.
به نماز نیم ساعت بعد از اذان، نماز میگویی؟ وی همچنین گفت: به روایت یکی از دوستان شهید (وحید ضیافر) یک روز با شهید رضا صفری برای یکی از جلسات عقیدتی شهید سعیدیفر مأمور شدیم تا اعضای جلسه که نشانی را نمیدانستند را به محل جلسه که منزل یکی از دوستان بود هدایت کنیم، دیدم شهید صفری ناراحت است و آرام و قرار ندارد، از او پرسیدم چه شده؟ گفت: نماز نخواندم. گفتم: تازه الان اذان دادند، گفت: به نماز نیم ساعت بعد از اذان نماز میگویی؟ وی در ادامه گفت: تا لباسش پاره نمیشد لباس نمیخرید، یک ماه مانده به عید از مادرش میخواست اگر میخواهد برای او لباسی بخرد، تهیه کند تا وقتی که آن را در ایام عید میپوشد تازه به نظر نرسد تا مبادا بچههایی که لباس نو ندارند غصه بخورند. خواهر شهید ادامه داد: شهید رضا پنجشنبه و جمعه با دوستانش در بسیج دبیرستان ابنسینا میماند و درس میخواندند و فعالیتهای مختلفی انجام میدادند.
خاطرات شهید از اولین اعزام در 13 سالگی خواهر شهید درباره اولین اعزام برادرش به جبهه در 13 سالگی گفت: اولین بار در سن 13 سالگی و بدون اجازه پدر و مادرش به جبهه اعزام شد، از ترس اینکه مبادا به خاطر سن کم به او اجازه اعزام ندهند؛ اما بعد از برگشت پدر و مادر به او اطمینان داده بودند که رضایت دارند و هر بار با دعای خیر پدر و مادر راهی جبهه شد تا 17 سالگی که به شهادت رسید. وی افزود: وقتی از جبهه برمیگشت برای برگشتن روزشماری میکرد، شبها روی زمین خشک میخوابید و میگفت: رزمندگان در جبهه روی خاک میخوابند و من نمیتوانم اینجا در جای گرم و نرم بخوابم.
روزی که میخواست برای همیشه برود وی با اشاره به اینکه بار آخری که به جبهه میرفت، حس و حال عجیبی داشت، اظهار کرد: مدام از مادر خواهش میکرد که از ته دل برای جبهه رفتن او راضی باشد و وسایلش را او برایش جمع کند، به مادر میگفت این دفعه با دفعات قبل فرق میکند انگار به او الهام شده بود که این بار شهید میشود. وی افزود: روزی که میخواست برای همیشه برود بر خلاف همیشه به مادر میگوید میتواند تا هرجا دوست دارد او را بدرقهاش کند و مادر از در خانه تا زمانیکه از دیدش محو شود او را با نگاه بدرقه میکند، شهید رضا چند باری بر میگردد و مادر را برای آخرین بار نگاه میکند و به دوستی که همراهش بوده میگوید «انگار مادرم هم میداند این بار دیگر برنمیگردم که از نگاه کردن به من دل نمیکند». شهادت و وصال به محبوب خواهر شهید رضا صفری در ادامه از چگونگی شهادت برادر گفت و اظهار کرد: عملیات نصر 7 که در منطقه ماووت غرب صورت گرفته بود، به عنوان آرپیجیزن در این عملیات حضور داشت که ترکش به پشت سرش اصابت میکند و از ارتفاعات به پایین پرتاب میشود. در آن عملیات، عراق موفق میشود آن قله را اشغال کند اما چند روز بعد طی عملیاتی به فرماندهی شهید چیتسازیان آنجا آزاد میشود و پیکر شهدا را به عقب منتقل میکنند.
خبر شهادت از زبان مادر شهید مادر شهید رضا صفری گفت: 14 روز از رفتنش میگذشت، در این مدت من خانه را برای برگشتن رضا آماده میکردم اما دلم از نیامدنش خبر میداد. طی این چند روز از رضا خبری نداشتیم تا اینکه 18 شهید به معراج شهدا آوردند تا به خانوادههایشان اطلاع دهند. همه اعضای خانواده خبر داشتند اما به من گفته بودند که رضا زخمی شده و در بیمارستان بستری است. آن شب ما به خانه عموی رضا که پسر آنها هم شهید حمید یوسفی در سال 61 به شهادت رسیده بود رفتیم. در آنجا همه در حال تکاپو برای آماده کردن مراسم بودند. اما من متوجه نشدم، چند بار خواستم تا مرا به دیدن رضا ببرند اما هر بار بهانهای میآوردند تا اینکه صبح روز بعد مکالمه پسرعموی رضا را برای هماهنگ کردن مسجد برای مراسم ختم شنیدم و آنجا فهمیدم رضا شهید شده است. برای وداع با پیکر پسرم در آمبولانسی که پیکر شهید را حمل میکرد سوار شدم، سرش را که در بغل گرفتم دستم تا مچ خونی شد پشت سرش به دلیل اصابت ترکش رفته بود، عاشق امام حسین(ع) بود، دست راستش روی سینهاش بود، گویی که در حال سلام دادن به امام حسین(ع) جان از تنش خارج شده است. وقتی به باغ بهشت رفتیم برای آخرین بار رضا را دیدم، در حالی که انگار با صورت غرق به خون به آرامی خوابیده بود، دست راست خود را روی سینهاش گذاشته بود. روح مطهر این شهدای حسینی شاد و راهشان پر رهرو باد و چه خوب بزرگان فرمودهاند که تا شهید زندگی نکنی، شهید نمیشوی و این شهدای ما در زندگی خود چگونه زیستند تا این نشان پر افتخار شهادت شامل حالشان شد.
|