۱۸
اردیبهشت
۱۴۰۴
شماره
۵۸۸۵
عناوین صفحه
هگمتانه، گروه رفیق شهیدم: شرحی بر قصه یک دلدادگی، چشم به راه یک مسافر، همانند حضرت زهرا(س) زائر رفتگان بینشان.
شهدا، انسانهایی بودند که راهشان را به درستی انتخاب نمودند و تکههای پازل بندگی را به نیکویی در کنار هم چیدند.
آنان تصویرسازانی حقیقی از انسانیت و بندگی بودند که در این دیار خاکی پابند مادیات نشدند بلکه این حصار را در نوردیدند تا به وادی منور امن الهی وارد شدند و این گونه بود که مسافر حقیقی این وادی شدند.
شهدا به دیگرانی که خواهان آن نور باشند، نور خواهند رساند، به شرط آن که در مسیر نور قرار گیرند.
صفحه رفیق شهیدم امروز میهمان خواهر شهید جلیل شادمانی است و این خواهر شهید برایمان از برادرش میگوید و از سالها چشم انتظاری پدر و مادر برای پیکر مطهر و مفقود پسرشان و او با چه افتخار از آن روزها برایمان گفت.
خواهر شهید جلیل شادمانی در ابتدای گفتوگو با خبرنگار هگمتانه اظهار کرد: بنده حوریه شادمانی خواهر سرباز رشید اسلام شهید جلیل شادمانی هستم. پدر و مادرم چهار پسر و دو دختر داشتند. آنها خیلی مؤمن و انقلابی بودند. ما در روستای حیران از توابع همدان زندگی میکردیم و جلیل 30 شهریور 1341 متولد شد. کودکیاش در روستا بود.
تقوای شهید از همان دوران کودکی
وی افزود: جلیل با وجود سن کمش همیشه نماز اول وقت میخواند و روزههایش را میگرفت. پدرم به او گفت: نمیخواهد روزه بگیری، او میگفت من میتوانم روزه بگیریم.
رسیدگی به امورات همه
خواهر شهید شادمانی گفت: جلیل از همان کودکی اخلاق خیلی خوبی داشت. آرام، خونگرم، مهربان و دلسوز و خیلی دوستداشتنی بود به طوری که همه از او خوششان میآمد و از او راضی بودند.
شادمانی افزود: علیرغم داشتن سن کم اما دوست داشت به همه رسیدگی کند و اگر کاری دارند انجام دهد. او میگفت: من باید دستم توی جیب خودم باشد.
وی افزود: جلیل سیزده سالش بود که در مغازه الکتریکی، در راستهبازار همدان مشغول کار شد و مدت کمی بود که مشغول کار شده بود و یک روز خواست تا به بازار بروم و وقتی رفتم از من خواست داخل مغازه بنشینم تا بیاید. پشت راسته بازار جایی که کار میکرد کفشدوزخانه بود، رفته بود و برای من یک جفت کفش زیبا خریده بود.
وی افزود: وقتی به او گفتم که چرا با اینکه دستمزد کافی ندارد برای من کفش خریده است، گفت که من دوست داشتم که برایت بخرم.
برادرم بسیار باگذشت بود
شادمانی همچنین افزود: او بسیار با گذشت بود. برای من و خواهرم عیدی میخرید. من بچه کوچک داشتم، یک روز به خانه من آمد و دیدم یک هاونگ برایم خریده، به او گفتم: چرا خریدی؟ گفت: بابا این که چیزی نیست تو بچه کوچک داری، هر موقع که خواستی چیزی درست کنی میتوانی با این درست کنی. برادرم پولش را اینگونه خرج میکرد.
خواهر شهید ادامه داد: وقتی که برای برگزاری مراسمهای مسجد کمک مالی جمع میکردند جلیل هم هزار تومان پول داشته و او که تازه حقوق سه ماهش را گرفته بود. سریع هزار تومان را از جیبش درآورده و به آنها میدهد و وقتی میگویند که این هزار تومان حقوق سه ماه توست، چرا همه را دادی؟! او در جواب میگوید: خدا بزرگه خدا جای دیگری به من میدهد. جلیل چنین شخصیتی داشت، با سن کمی که داشت به فامیلها رسیدگی میکرد.
فعالیتهای انقلابی شهید
شادمانی در ادامه درباره فعالیتهای انقلابی برادر گفت و اظهار کرد: زمان انقلاب، شبها به مسجد میرفتیم او دیرتر به خانه برمیگشت. ما اصلا خبر نداشتیم که در مسجد چه کاری انجام میدهد و وقتی میپرسیدیم کجا بودی میگفت: من سر کارم. بعدا در یک دفتر نوشته بود که شبها به مسجد میروند و اعلامیه پخش میکنند. این موضوع را چند سال پیش وقتی پسر عمویم کتاب آلالههای حیران را نوشت فهمیدیم که از همان 13،12 سالگی در مسجد به فعالیتهای انقلابی مشغول بوده است. مثلاً در مسجد حضرت ابوالفضل(ع) خیابان شهدا و مسجد عباسیه بازار فعالیت میکرد.
فعالیتهای زمان جنگ تحمیلی
خواهر شهید در ادامه از فعالیتهای برادرش در زمان جنگ تحمیلی و دوران دفاع مقدس گفت و اظهار کرد: از اوایل جنگ سه برادر دیگرم در جبهه بودند. برادر بزرگم حسین تکنسین بیهوشی بود از طرف بیمارستان و حاج علیآقا، پاسدار و برادر دیگرم خلیل به عنوان بسیجی، افتخار حضور در جبهه را داشتند.
وی افزود: جلیل 18 ساله که شد، برای گذراندن خدمت سربازی وارد لشکر 58 ذوالفقار ارتش جمهوری اسلامی ایران شد. در اواخر سال 1360، لشکر 58 ذوالفقار ارتش در گیلانغرب مستقر بود و یک تیپ از لشکر 58 برای مقدمات اجرای عملیات آزادسازی خرمشهر به خوزستان رفته بود. او بعد از مدتی از سربازی آمد. برای شرکت در عملیات آزادسازی خرمشهر یک لحظه آرام و قرار نداشت. برادرانم الگوی جلیل بودند او میگفت: آنها رفتهاند چرا من نروم؟ به پدرم گفت اجازه بده که به خرمشهر بروم. و پدر در ابتدا به خاطر حضور سه برادرانم در جبهه قبول نمیکرد اما وقتی جلیل اصرار کرد و گفت که از پدر و مادر شهدا خجالت میکشم و باید به جبهه بروم، لذا پدرم موافقت کرد.
وی افزود: خلاصه او سرباز بود و باید از فرماندهاش کسب اجازه میکرد. او به همراه دو نفر از دوستانش به نامهای سلیمانی و شفقیزاده، پیش برادر بزرگترمان که در ابتدای جنگ فرمانده محور سرپل ذهاب بود رفتند تا ایشان به فرمانده لشگر ارتش نامه بنویسید و وساطت کند تا این سه نفر هم همراه تیپ اعزامی به خوزستان بروند. فرمانده لشگر 58 ارتش که از زمان جبهههای غرب کشور با برادرم سردار علی شادمانی آشنایی داشت این وساطت را پذیرفت و این سه نفر به منطقه جنوب اعزام شدند.
وی در ادامه ضمن بیان خاطرهای از حال عجیب شهید قبل از اعزام به جبههها گفت و اظهار کرد: خانه خواهرم نزدیک خانه پدرم بود و آخرین باری که به خانه خواهرم رفته بود، خواهرم میگفت: جلیل در حیاط رو به قبله ایستاد و دستهایش را بلند کرد و گفت: یا حضرت زهرا(س) میخواهم مثل خودت گمنام شوم، دلم میخواهد قبرم مثل قبر حضرت زهرا(س) پنهان باشد و همین طور هم شد و الان چهل و دو سال است که شهید شده است.
چشمانتظاری برای بازگشت
خواهر شهید در ادامه از چشمانتظاری خانواده برای آمدن پیکر پاک شهید گفت و اظهار کرد: مادرم 18 سال و پدرم 26 سال تا زمانی که زنده بودند منتظر بودند، هیچ یک از جوانان فامیل با لباس سربازی به دیدن آنها نمیرفت. چون حالشان بد میشد و مریض میشدند ما هیچ وقت بیموقع به آنها تلفن نمیزدیم یا زنگ در خانه را نمیزدیم. مادرم سالها، بعد از ظهر پنج شنبهها با به دست گرفتن قاب عکس برادرم به باغ بهشت میرفت. در مزار شهدا میگشت و سراغ عزیزش را از کسانی که آنجا بودند میگرفت و عصر خسته و بیخبر به خانه برمیگشت. البته بعدها در باغ بهشت در قطعه شهدا برای شهدای جاویدالاثر، مزاری نمادین درست کردند. الان ما برای تسکین دل بیقرارمان بر سر این مزار مینشینیم و فاتحه خوانیم. من هر وقت دلم که میگیرد حتما میروم سر مزار نمادین برادرم تا آرام شوم.
چشمانتظاری مادر
وی گفت: مادرم پس از تحمل سالها فراغ و دوری فرزندش در سال 1378 به رحمت ایزدی پیوست. او مدتی در بیمارستان سینا همدان و چند روز هم در بیمارستان بقیهالله تهران بستری بود. وقتی دکترها از درمانش ناامید شدند او را مرخص کردند، ما به خانه برگشتیم. وقتی به خانه آمدیم کاملا هوشیار و حواسش جمع بود. قسمت بالای اتاق جایش را مرتب کردیم و دراز کشید. مادرم به در پایین اتاق که به حیاط خانه راه داشت مدام نگاه میکرد و میگفت: جلیل جان بیا تا برویم. او همیشه در فکر جلیل بود. حتی وقتی همه خانواده آنجا جمع میشدیم قاب عکس جلیل را هم میآورد و در آغوشش میگرفت که او هم در جمع ما باشد.
نحوه شهادت جلیل در بصره
خواهر شهید در ادامه اظهار کرد: در سال 1369 زمانی که عراق اسرای زخمی را آزاد میکرد، دوست برادرم، شفقیزاده آزاد شده بود. او به دیدن پدر و مادرم آمده بود و گفته بود که جلیل شهید شده است. آنها از نحوه شهادتش پرسیده بودند و او گفته بود که پس از حمله عراقیها به نیروهای ما، جلیل از ناحیه دست و شکم مجروح شد و به علت کمبود نیرو و مهمات ما را به اسارت گرفتند. پس از انتقال اسرا به بصره و افزایش خونریزی، جلیل را چند باری به اتاق عمل بردند و به علت کمبود امکانات و عدم رسیدگی مناسب، سومین بار او را به بیمارستان بردند و دیگر برنگشت، هر وقت سراغش را میگرفتیم، بعثیها میگفتند که بیهوش است. بعد از سه روز بیهوشی، جلیل در بیمارستان بصره به شهادت رسید و پیکر مطهرش در منطقهای نامعلوم به خاک سپرده شد.
شهید اردیبهشت
خواهر شهید شادمانی افزود: برادرم جلیل 10 اردیبهشت ماه سال 1361 شهید شد. در واقع به گفته دوستش و صلیب سرخ، پیکر او در بصره بود و تا سال 1402خبری از او نداشتیم.
وی گفت: او وقتی به مرخصی میآمد بیشتر کمک پدرم بود، اگر وسیلهای در خانه خراب شده بود آن را درست میکرد، به فامیلها سر میزد و بعضیها به او میگفتند جلیل تو بیکاری؟ میگفت: نه! آدم باید صله رحم داشته باشد و به اقوام سر بزند.
وی افزود: من هر وقت در زندگیام به مشکلی برخورد میکنم یا نارحتی دارم، عکسش را دستم میگیرم و به او نگاه میکنم و از او هم میخواهم، با توکل به خدا و عنایت شهدا همیشه به مرور زمان به خواستههایم رسیدهام. مثلاً گاهی وقتها که بچههایم مریض میشوند و یا گرفتاری برایمان پیش میآید عکسش را به دست میگیرم و میگویم جلیل جان دعا کن بچهام سلامت شود یا این مشکل حل شود. اگر خودم هم مریض باشم از او میخواهم که دعایم کند تا حالم خوب شود.
وقتی از شهید زیارت امام رضا(ع) را خواستم
خواهر شهید در ادامه گفت: چند وقت پیش در خانه نشسته بودم، خیلی دلم گرفته بود. گفتم: جلیل جان دعا کن مشهد بروم. و 20 روز نگذشته بود که از طرف کانون خواهران شهدا به من زنگ زدند و گفتند میخواهیم به مشهد برویم شما هم بیاید.
وی در ادامه افزود: من در خانهام یک تابلو از عکس شهدای فامیل دارم و همیشه با شهدا ارتباط دارم و با آنها صحبت میکنم و میخواهم که دعایمان کنند. با خودم میگویم که اینها شهید شدند و حالا ما راحت و با امنیت زندگی میکنیم، پس نباید کاری کنیم که آنها ناراحت بشوند. انشاءالله بتوانیم راه شهدا را ادامه بدهیم.
وقتی شهید در خواب مژده تولد پسرم را داد
وی افزود: بعد از شهادت، جلیل چندین بار به خواب من آمده است. سالها پیش زمانی که باردار بودم، مریض شده بودم و برادرم به خوابم آمد. در خواب جوی آب زلال و روانی که پونههایی در آن روییده بوده دیدم. جلیل از داخل آب زلال و روان، آرام یک دسته پونه چید و به من داد. فردا آن شب نیز به خواب مادرم رفته بودم به او گفته بود: من میخواستم به سراغ خواهرم بروم. اما الان این بقچه را تو ببر به او بده. بعد از هدیههای برادرم، خداوند به من یک پسر داد و همه میگفتند این همان بقچهای بود که جلیل برای تو فرستاده بود.
بوی پیراهن یوسف
خواهر شهید در ادامه از لحظه رسیدن به برادر و اینکه او را به عنوان شهید گمنام در یک استان دیگر دفن کرده بودند، گفت و اظهار کرد: پاییز و زمستان 1402 بیقرار بودم خیلی روزها دلم برای پدرو مادر و برادرم تنگ میشد، بر سر مزار پدر و مادر و مزار نمادین برادرم میرفتم و یا با دیدن عکسها و لباسها و یادگاریهایشان خودم را آرام میکردم. اواخر آذرماه تعداد 200 شهید گمنام تفحص شده از عراق(شرق بصره) آورده بودند. پسرم حسین که حال و روز من را دید گفت: یکی از دوستانم در یکی از مراکز شناسایی پیکر شهدا کار میکند، با او صحبت میکنم که چگونه باید پیگیر شویم.
وی افزود: دوست حسین میگوید که شهیدی را شناسایی کردند که وقتی اسمش را دیدم یاد شما افتادم و به دوستانم گفتم این شهید دایی یکی از دوستان من است، وقتی شهید شناسایی شد چون سرباز ارتش بود، خبر شناسایی شدنش را به ارتش دادیم که به خانواده شهید اطلاعرسانی شود و پیکر مطهر شهید تحویل معراج شهدا شده است.
وی افزود: بنابراین پسرم با شنیدن این خبر راهی تهران میشود و حضوری به دیدن دوستش میرود تا از آن مرکز پیگیر ماجرا شود. عصر دوشنبه، پسرم به من زنگ زد و گفت: پیکر دایی را چند سال پیش از بصره آوردند و شناسایی شده و حالا باید دید کجاست؟
وی افزود: وقتی شنیدم حالم خیلی بد شد آرام و قرار نداشتم به برادرم حاج علیآقا زنگ زدم و ایشان سریع پیگیر ماجرا شد. حال غریبی داشتم، بیقرار، خوشحال، دلتنگ، گریه امانم نمیداد. زمان کوتاهی گذشت. برادرم زنگ زد که پیکر جلیل به عنوان شهید گمنام در شهر گلگیر مسجد سلیمان به خاک سپرده شده است.
شادمانی ادامه داد: ما(دو خواهر و دو برادر)کنار هم بودیم، همگی خوشحال از باخبر شدن از عزیزمان و ناراحت از غریب و تنها و گمنام تشییع و دفن شدنش... اینکه خدایا عزیزمان کجاست؟ چرا بعد از سالها که پدر و مادرمان نیستند و غبار زندگی به سر و صورتمان نشسته، آن هم گمنام دفن شده و هیچ کدام از ما نبودیم تا زیر تابوت او را بگیریم.
وی با بیان اینکه با گریه اصرار میکردم که جلیل را بیاورید همدان، افزود: ساعت حدود 0ا شب بود که با پیگیری برادرم فهمیدیم که در 17 آبان 1397 جلیل در شهر گلگیر، شهرستان مسجد سلیمان (استان خوزستان) طی مراسمی با حضور مردم و مسؤولین این شهر به همراه یک شهید عزیز دیگر به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شدهاند.
لحظه وصال
خواهر شهید جلیل شادمانی ادامه داد: صبح روز پنج شنبه 14 دی ماه 1402 خانوادگی و به همراه چند نفر از دوستان برادرم با اتوبوس از همدان راهی مسجد سلیمان شدیم شب میهمان ارتش (مسجد سلیمان) بودیم و صبح روز جمعه 15 دی ماه 1402 راهی شهر گلگیر شدیم. بعد از 41 سال دوری و فراق، اکنون زمان وصال رسیده بود.
وی افزود: از مسجد سلیمان تا گلگیر یک ساعت راه بود. این راه یک ساعته، برای من چند ساعت طول کشید. دل تو دلم نبود. خیلی قبلتر از ورودی شهر گلگیر مردم و مسؤولین به سمت مزار شهدای گمنام میرفتند. انبوهی از مردم را میدیدم که با چشمان اشکبار خود به دیدار ما آمده بودند. بالاخره سر مزار رسیدیم. سنگ مزار برادرمان را در آغوش کشیدیم و اشک ریختم و سنگ مزارش را بوسیدیم. زنان و مردان ایل بختیاری با ما همراه بودن و اشک میریختند و آنان میگفتند اگر چه شما در تشییع و دفن عزیزتان نبودید، مردان و زنان ما به جای شما زیر تابوتها رفتند و با عزت به خاک سپردند و همیشه بر سر مزارشان میآیند و فاتحه میخوانند و سنگ مزار را میشویند.
خیلیها هم میگفتند: خیلی وقتها آمدیم اینجا و به این شهدا متوسل شدیم و حاجتروا شدیم.
شهید را نبرید
وی افزود: ما که هیچ کدام حال خوشی نداشتیم، اما آنان، مرد و زن، پیدرپی درخواست میکردند که حالا که شهید شناسایی شده است، شهید را نبرید، این شهید برادر ماست.
چند ساعتی کنار مزارش نشستیم و خاطرات را مرور کردیم. یاد روزهایی افتادم که وقتی خانه پدرم جمع میشدیم، مادرم قاب عکس جلیل را هم در آغوش میگرفت. ای کاش الان بابا و مادر هم اینجا بودند.
شهید خودش خواسته که گمنام باشد
وی در ادامه گفت: از روزی که به همدان رسیدیم تلفنهای مردم و مسؤولین گلگیر و مسجد مسلمان به برادرانم، خواهر و من مداوم بود که پیکر شهید را از اینجا نبرید. من اصلاً راضی نبودم و میگفتم باید برگردانیم همدان، غربت و غریبی بس است. با این تماسها،خواهرم گفت که جلیل خودش از خدا خواسته که گمنام باشد، پس همان در گلگیر بماند. تصمیم بر این شد که پیکر مطهر جلیل با توجه به درخواست و اصرار مردم گلگیر در همان منطقه ایل بختیاری بماند و انتقال پیکر عزیزمان به همدان منتفی شد.
وی در پایان گفت: برادر عزیزم به عنوان سرباز وطن جنگید و در مجروحیت اسیر شد و در غربت، زیر دستان ظالمانه دشمن بعثی به شهادت رسید و سالها پیکر مطهرش در بصره آرمید و بعد از آن هم بر روی دستان ایل بختیاری در گلگیر مسجد سلیمان تشیع شد و به خاک وطن سپرده شد. او به معنای واقع کلمه ایثار را تمام کرد. ابتدا جانباز شد بعد به اسارت درآمد و در اسارت شهد شیرین شهادت را نوشید و به تأسی از مرادش حضرت عباس(ع) زخمی و عمهاش حضرت زینب(س) اسیر و اربابش امام حسین(ع) شهید شد.