۲۸
خرداد
۱۴۰۴
شماره
۵۹۱۴
عناوین صفحه
هگمتانه، گروه همدانشناسی: محسن صیفیکار، فرهنگی خوشنام، رزمندهای جانباز و نویسندهای فعال در حوزه ادبیات پایداری؛ مردی برخاسته از کوچههای قدیمی امامزاده اسماعیل همدان که هم زندگی ساده دیروز را به یاد دارد و هم دغدغه هویت فرهنگی امروز را و این گزارش، نگاهی است به تجربههای تلخ و شیرین او؛ از کودکی در کوچههای خاکی تا تحصیل در قم، از روزهای جنگ تا سالهای آموزش و فرهنگسازی.
به گزارش هگمتانه؛ در ادامه سلسله گزارشهای "همدانشناسی" از دریچه نگاه چهرههای فرهنگی و مردمی، اینبار با محسن صیفیکار، از فرهنگیان خوشنام و از فعالان ادبیات پایداری، همراه شدیم؛ مردی که سالها تجربه تعلیم و تربیت در مدارس همدان را در کارنامه دارد، و در مسیر نشر فرهنگ ایثار و شهادت، گامهای مؤثری برداشته است. او متولد محله امامزاده اسماعیل (کوچه قصابان) همدان است، با سابقهای غنی از زیست شهری، مبارزاتی، فرهنگی و معنوی.
آقای صیفیکار این روزها هنوز هم فعال است، در نشر ادبیات پایداری، در شعر، داستان، جلسات فرهنگی و مذهبی و در تلاش برای بازشناسی همدان و هویت فرهنگیاش.
گزارش ما پنجرهای است به دنیای پربار مردی که هم کوچههای خاکی را میشناسد، هم سنگرهای نبرد را و هم کلاسهای اخلاق علمای بزرگ را.
از کوچههای خاکی تا کلاسهای اخلاق قم
محسن صیفیکار متولد 21 بهمن 1346 در همدان است؛ محلهای قدیمی با کوچههایی خاطرهانگیز و پر از قصه. دوران کودکیاش در فضای ساده و صمیمی محله امامزاده اسماعیل گذشت. او از همان ابتدا با جلسات قرآنی، حسینیهها و مجالس مذهبی انس داشت. تحصیلات ابتدایی را در دبستان فردوسی، راهنمایی را در مدرسه فارابی(یا همان مدرسه خشایار سابق) و دبیرستان را در دبیرستان علویان همدان سپری کرد.
او با لحنی صمیمی و خاطرهگویی شیرین، از آن روزها برایمان میگوید: «تمام 12 سال تحصیل را پیاده رفتیم و برگشتیم، تاکسی و سرویس در کار نبود. حتی وقتی دبیرستان تا خانهام فاصله داشت، باز هم خودم میرفتم. مدارس دو شیفته بود، صبح میرفتیم، ظهر برمیگشتیم ناهار میخوردیم و بعد از ظهر مدرسه و عصر به خانه برمیگشتیم.»
مدرسه، معلم، معطر به اخلاق
صیفیکار با علاقه از معلمان دوران ابتداییاش یاد میکند. به ویژه آقای یامی هنر، معلمی مؤدب، خوشپوش و منظم که نخستین الفبای زندگی را به او و همکلاسیهایش آموخت که میگوید: «همیشه بوی عطرش در ذهن ما مانده. مردی که نظم و ادب را با لبخند به ما یاد داد.»
همچنین از مدیر دبستان فردوسی، آقای توکلی، یاد میکند که در شرایط فقر و تنگدستی همیشه میگفت: «مهم نیست لباست نو باشد، مهم این است که تمیز و مرتب باشی.» او میگوید: «سعی میکرد ما حتما صبحانه خورده باشیم، چون اغلب بچهها گرسنه به مدرسه میرفتند.»
زمزمههای انقلاب در گوش یک کودک 11 ساله
سال 1357، در سن 11 سالگی، صیفیکار نخستین بار با فضای انقلاب اسلامی آشنا شد. او در مراسم تشییع مرحوم آیتالله آخوند ملا علی معصومی شرکت کرد، میگوید: «برای اولین بار شعار مرگ بر شاه را با صدای بلند مردم شنیدم. دو تابوت را مردم میبردند و ما هم همراهشان شعار میدادیم، تابوت دوم نمادین بود و متعلق به فرزند آملاعلی بود که قبلا به وسیله رژیم کشته شده بود.»
در همان روزها بود که درگیریها در مسیر تشییع تا گورستان پیش آمد و نخستین شهید آن منطقه، جمشید شرفرخانی، نخستین شهید انقلاب در همدان به شهادت رسید.
از جنگ تا جبهه؛ نوجوان دیروز، رزمنده امروز
با آغاز جنگ تحمیلی در سال 59، او در دوم راهنمایی تحصیل میکرد. فضای انقلابی و مذهبی مدارس، روحیه جهادی را در او زنده کرد. به جبهه رفت، دوستانی را از دست داد، خود جانباز شد و سالها بعد، رسالت خود را در حوزه نشر ارزشهای دفاع مقدس دنبال کرد، به این اشاره دارد که «جبهه فقط میدان نبرد نبود، مدرسهای بود که درس وفاداری و اخلاص را به ما آموخت.»
قم؛ شهر علم و اخلاق
پس از جنگ، مدتی را در حوزههای علمیه قم به تحصیل گذراند. از مجالس درس و اخلاق بزرگان یاد میکند: «آیتالله بهائ الدینی، اراکی، مشکینی، بنیفضل، اجمدی میانجی، حسنزاده، جوادی آملی... همه اینها چراغهایی بودند که مسیرمان را روشن کردند؛ ما چیزی نشدیم، ولی مدیون نفس گرمشان هستیم.»
کودکی در کوچههای خاکی و بازیهای ساده
صیفیکار به سبک زندگی آن زمان اشاره میکند؛ بیپیرایه، اما با ارزش و میگوید: «ما با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکردیم، کوهنوردی میرفتیم، استخرهای آرش و شماره 5 همدان محل تفریحمان بود. خبری از تلفنهمراه و بازیهای مجازی نبود. استخر هم با 5 ریال میرفتیم.»
او با نگاهی انتقادی به امروز، تفاوتهای فرهنگی را یادآور میشود: الان مردم ساندویچیها را بهتر از کتابخانهها میشناسند، فرهنگ خوراک بر فرهنگ اندیشه غلبه پیدا کرده است!
ما امکانات زیادی نداشتیم؛ توپ فوتبال و لباس ورزشی خریدن برایمان سخت بود. با این حال، در محلهمان یک تیم درست کرده بودیم به اسم تیم شهاب. چند سالی بود که این تیم شکل گرفته بود. ما برادرهای کوچک را هم جمع میکردیم، میرفتیم محلههای مختلف مسابقه میدادیم، نوجوانیمان همینطور، با ذوق و سادگی، گذشت.
اما کمکم مسیر زندگیمان جدا شد؛ نه به خاطر دعوا، بلکه به خاطر باورها. جلسات قرآنی، فضاهای مذهبی، باعث شد آرامآرام از جمع رفقای محله فاصله بگیریم، خیلی از آن بچهها، متأسفانه، درس را رها کردند؛ بعضیشان گرفتار اعتیاد شدند و از دنیا رفتند.
زندگی سادهای داشتیم. پدرانمان با زحمت نان مختصری درمیآوردند، لباسهای من، وقتی برایم کوچک میشد، میرسید به برادرم، من هم لباس برادر بزرگتر را میپوشیدم و این چیزها برایمان عیب نبود، الان شاید غریبه باشد، ولی آن روزها عادی بود.
فرهنگ تغییر کرده. امروز مردم هر چیزی را نو میخواهند؛ اما آن موقع، ساده زندگی میکردیم، من در تمام دوران تحصیل، حتی وقتی تهران بودم، یا بعدها در قم، هیچوقت با تاکسی یا ماشین شخصی تردد نکردم. اتوبوس یا پیاده، راه مدرسه و دانشگاه را میرفتم، کنار درس خواندن هم همیشه کار میکردم.
در سالهای پایانی تحصیل در دانشگاه شهید بهشتی، همزمان کار خوشنویسی انجام میدادم. آخر هفتهها هم به اطراف همدان میآمدم و معلم حقالتدریس بودم. سالهای 73، 74 اینطور گذشت. به نظرم امروز، مفهوم «سختی کشیدن» دیگر جایی ندارد. وقتی بچهها با ماشین تا دم کلاس میروند و میآیند، وقتی تنها فرزند خانوادهاند، در پنبه بزرگ میشوند، دیگر تجربه «ساخته شدن» را ندارند.
من معلم بودم، در مدارس تیزهوشان و جاهای مختلف تدریس میکردم. با کمال تأسف میدیدم که برخی خانوادهها همه امیدشان را بستهاند به یک بچه؛ بعد یا او را برای تحصیل میفرستند خارج، یا همینجا رهایش میکنند و دیگر چیزی از مفاهیمی مثل وطن، دین و هویت باقی نمیماند.
هیچ تابستانی را بیکار نگذراندم. از روزی دو ریال تا شغلهای تخصصی، همیشه کار کردم. تابستانها میرفتیم سر زمین، سیبزمینی و سیب جمع میکردیم، یا تابلوفروشی، یا فروشندگی، یا هر کار دیگری. میگویند فلانی کودکی نکرده؛ اما همین سختیها نسل ما را ساخت، همینها بودند که دشمن را با دست خالی از این کشور بیرون کردند.
بچههای پابرهنه آن سالها بودند که گوش دشمن را گرفتند و بیرونش کردند، هنوز هم اگر کسی ایران را نگه داشته، همینها هستند، نه آنهایی که مفتخور و بیدردند.
زندگیمان ساده بود؛ خورد و خوراک ساده، تفریح ساده. مثلاً تفریحمان این بود که تابستانها فامیل دور هم جمع میشدند یا میرفتیم گنجنامه، یا امامزاده کوه. خانوادهها لحاف و تشک و پتو را میبردند آنجا میشستند. تفریح بچهها بازی با طناب بود، هفتسنگ، چالهبازی، الکدولک و... آنقدر بازی میکردیم که وقتی برمیگشتیم خانه، خسته و خاکآلود، اما خوشحال بودیم.
امروز بچهها نه خسته میشوند، نه تشنه، نه گرسنه. ما در مسیر تربیت، در این سالها راه را شاید اشتباه میرویم، نسل امروز، آنطور که باید، ساخته نمیشوند.
اگر کسی بخواهد ایرانی بماند و به ایرانی بودنش وفادار باشد، باید پای کشورش بایستد. غرب دنیا را چپاول کرده. من زیاد درباره آنها خواندهام، واقعاً از آنها متنفرم. آنها آفریقا، آسیا و... همه را غارت کردند. از کشور ما «حق توحش» میگرفتند! در فیش حقوقیشان قید شده بود که چون در میان «مردمانی وحشی» زندگی میکنیم، باید پول اضافه بگیریم، این تحقیرها را به ما کردند.
حالا یک عده با مدرک دکترا و فوقلیسانس از اینجا میروند، آنجا میشوند پادوی آنها و اسمش را میگذارند «موفقیت». خیلی از این حرفها دروغ است. غربیها دنیا را غارت کردند، حالا به اسم تمدن میخواهند الگوی ما شوند؟؛ همان بچههای پابرهنهای که لباس کهنه میپوشیدند، همانهایی که اشک میریختند، تیر میخوردند، ولی نگذاشتند یک وجب از خاک این کشور دست دشمن بیفتد، آنها تاریخساز بودند.
زندگی محلهای، سنتها و تأثیر جغرافیا
در دوران گذشته، زندگی سادهای داشتیم. مثلاً سرکه و آبغوره میبردیم، شنگ میچیدیم و میشستیم و با آن میخوردیم، با همین کارهای به ظاهر ساده، لذت میبردیم. تفریحات ما همین چیزها بود. نوع کوچهها پیچوخم داشت، خانهها اغلب خشت و گلی بودند، بعدها بعضی خانهها شیروانیدار شدند، در منطقه 600 دستگاه، خانههایی که زمان شاه ساخته شد همه شیروانیدار و تکواحدی بودند. با اینکه برخی از پشتبامهای قدیمی حذف شده بود، خیلی خانهها دالانهایی داشتند، دالانهایی که خانهها بدین واسطه تاریک و ترسناک بودند.
در آن زمان، فاضلاب شهری وجود نداشت، هر خانه یک چاه برای فاضلاب و یک چاه برای آب داشت. قناتها از زیر خانهها عبور میکردند، مثلاً در محله امامزاده اسماعیل، چشمهای بود کنار مسجد حاج کلبعلی و سقاخانه حضرت ابوالفضل(ع). این چشمهها مورد استفاده ساکنین محله بودند، یادم هست در خانه عمهام در محله باباطاهر، یکی از مادرهای دوستانمان در آب چشمه افتاد و به دلیل بیماری صرع متأسفانه دچار حادثه شد و از دنیا رفت.
زندگی سخت و پر زحمتی بود. اما سنتها و آداب خوب آن دوران نباید فراموش شود، همین کاری که شما الان در ثبت و ضبط میکنید، یک گام مهم برای نگهداشت فرهنگ است، چه در رسانهها، چه در تلویزیون و چه در کتابها، باید این سنتها حفظ شود.
درباره موضوعات کتابهایم باید بگویم که بله، در آثارم به پاییز و زمستان همدان پرداختهام. البته موضوعات مختلفی از جمله بزرگانی که در انقلاب و جنگ نقش داشتند، زادگاهها، آداب و رسوم آنها نیز برجسته شدهاند. به باور من، یک درخت فقط شاخههایش نیست؛ ریشههایش هم باید دیده شود. ریشههای انسان محل تولد، خانواده، مدرسه، معلمان و محلهاش هستند. جغرافیای انسانی و محلی تأثیر بسیاری در شکلگیری شخصیت دارد و باید به آنها بپردازیم.
مثلاً در کتابهایی مثل "ملازم اول غواص"، حواشی درشکه سواری، شلاق خوردنها، کوه رفتنها و... را پرداختم.
در کتاب "کاروان عشق" همراه با حاج آقای حمدیه به بخشهای مختلفی نظیر سنتها، شعرها و شعارهای انقلابی مردم همدان اشارههایی داشتیم. مردم همدان در ایام انقلاب، به ویژه در ماه محرم، اشعاری با مضمون عاشورایی و شور انقلابی میسرودند که در کتابها آوردهایم.
همدان، انصافاً یک سرزمین فرهنگی است، از نخستین شهرهایی است که از ابتدا شهرنشینی در آن وجود داشته است. آثار تمدنی مختلفی در آن دیده میشود؛ از زبان و گویش گرفته تا ادبیات، آئینها و سنتها. مقام معظم رهبری هم در کنگره دوم هشت هزار شهید همدان فرمودند که همدان مرکز همه ارزشهای تمدنی است. اینها تصادفی نیست. باید این سرمایههای فرهنگی را مدیریت کرد. متأسفانه برخی مدیران استانی چون از خود همدان نیستند، انگیزهای برای این منظور ندارند.
در گذشته قرار بود 40–50 عنوان کتاب درباره همدان چاپ شود که نشد. ما دو عنوان را پیگیری کردیم که یکی همان کاروان عشق بود. این کتاب در سطح ملی در بخش آئینها و سنتها رتبه اول را کسب کرد. کتابی با عنوان "درآمدی بر پیشینه و آئینهای هیأتهای حسینیه استان همدان" نیز انصافاً کتاب فاخری است که با زحمات فراوان استاد علیاصغر حمدیه نوشته شد و بنده هم در تدوین آن همکاری کردم.
فرهنگ مشترک ایرانی، گسترهای فراتر از مرزهای فعلی دارد، بخشهایی از عراق، ترکیه، افغانستان، تاجیکستان، آذربایجان، و حتی پاکستان، در دایره این فرهنگ هستند. اما استعمار، انگلستان کشورها را تکهتکه کرد تا این ارتباط فرهنگی گسسته شود. همواره خلیج فارس باید خلیج فارس بماند. امارات و قطر اصلاً قدمت تمدنی ندارند و حالا مدعی فرهنگ و اقتدار شدهاند، حال آن که همدان، با تمدن سه هزار ساله و مهم و شهرنشینی مداوم، جایگاه تمدنی عظیمی دارد که باید حفظ شود.
همدان قدیم و روح همسایگی
از دوره قاجار تا پهلوی دوم، هرگاه مشکلی در کشور پیش میآمد، بخشی از خاک وطن را میبردند، بیآنکه کسی دفاعی بکند. اما در این چهلوچند سال پس از انقلاب، با وجود فشارها و حملات مختلف، همین بچههای پابرهنه که پیشتر معرفیشان کردم، ایستادگی کردند و از شرف، ناموس و خاک کشورشان دفاع کردند.
اگر بخواهیم برگردیم به همدان قدیم، مخصوصاً در فصول پاییز و زمستان، باید از روح تعاون و همکاری میان مردم گفت، مردم آن دوران واقعاً مردمدار بودند. همسایهها، زیر یک سایه زندگی میکردند، مثلاً ما در یک حیاط بزرگ با پنج خانوار زندگی میکردیم، در چنین فضایی همه از حال هم باخبر بودند، اگر یکی بیمار میشد، همسایهها دست به دست هم میدادند.
یادم هست وقتی مریم خانم، مادر دو شهید بزرگوار، از پله افتاد و لگنش شکست، همسایهها چقدر برایش دوندگی و کمک کردند، خانهها ساده و خاکی بودند، فاضلاب و آب و تلفن و گاز نبود، نفت را با کپسول میگرفتیم، در آن زمان برق داشتیم اما باقی امکانات به برکت انقلاب آمد، آن زمانها مشارکت در کارها و مهربانی میان همسایهها خیلی عمیق بود.
در روزهای سخت زمستان، مثل سال 57، که مشکل نفت پیش آمده بود، ما بچهها ساعتها در صف نفت میایستادیم و برای همسایهها، به ویژه پیرزنها، نفت را با پیت حلبی یا پلاستیکی میبردیم، بدون اینکه حس کنیم داریم فداکاری میکنیم، کمک به هم را محبت میدانستیم، نه سوء استفاده.
امروز اما، شرایط فرق کرده. در آپارتمانها دیگر کسی همسایهاش را نمیشناسد، رابطهها سرد شده و فاصلهها زیاد، انگار همسایگی را با دخالت اشتباه گرفتهاند، اما آن زمان، اگر همسایهمان عزادار بود، عروسیمان را جابهجا میکردیم تا حرمت نگه داشته شود.
همسایهها مادر دوم ما بودند. مثلاً مریم خانم، کبری خانم، برای ما مثل خانواده بودند، زندگی ساده و پر از مهر در کنار آنها داشتیم. کرسی داشتیم، با برف بازی میکردیم، کوچهها را باز میکردیم که مردم راحت عبور کنند، آب را از سر کوچه با دبههای سنگین میآوردیم.
محبت زندگی را آسان میکرد، نزدیک عید، خانهتکانی میکردیم، زغال پاک میکردیم، چاله کرسی داشتیم، کرسی بازی میکردیم، مادرمان زیر کرسی را جارو میکرد و ما روی کرسی بازی میکردیم، زندگی پر از این خاطرههای کوچک و شیرین بود.
در ایام عید، کوسهگلین میآمد، مردی با چهره تقریبا گریم شده، لباس خاص و طبل و سرنا در کوچهها میچرخید و مردم به او انعام میدادند؛ گاهی تخممرغ، گاهی بلغور و او برایمان شادی میآورد.
مدرسه هم یادم هست، برای نظافت، یقه کت باید سفید میبود، اگر چرک میشد، تنبیه میشدیم، ناخنهایمان هر هفته بررسی میشد، گلبازیها باعث میشد دستهایمان ترک بخورد و این چیزها، بخشی از زندگی ساده ولی سالم آن روزگار بود.
همه اینها رو گفتم که در آخر بگویم، خوبیهای گذشته را باید حفظ و بازآفرینی کرد، بدیها را حذف کرد و سنتهای اصیل ایرانی_اسلامی را در زندگی امروز دوباره زنده کرد.