۱۱
تیر
۱۴۰۴
شماره
۵۹۲۶
عناوین صفحه
هگمتانه، گروه همدانشناسی: در دل خاطرههای کهنه شهر کهن، صدای گامهایی شنیده میشود که نهتنها ردپای یک عمر زندگیاند، بلکه نقشهای زنده از همدان دیروز را پیش رویمان میگذارند؛ ابوالقاسم سوزنچی، معلم بازنشسته و پیشکسوت فرهنگی، با زبانی گرم و نگاهی پدرانه، روایتی شگفتانگیز از همدان سالهای 1320 تا 1330 پیش رو میگذارد؛ از علمهای افسانهای محرم و توغ مختاران تا خیابانهایی که هنوز بوی خاک دارند و آداب مردمی که در هیاهوی شهر مدرن، کمکم محو شدهاند.
به گزارش هگمتانه؛ در دل کوچهپسکوچههای قدیم همدان، هنوز صدای گامهایی شنیده میشود؛ گامهایی آرام اما مطمئن که ردی از خاطره و حکمت در خود دارند؛ این بار در ادامه پرونده همدانشناسی، مینشینیم پای صحبت یکی از چهرههای باسابقه این شهر.
ابوالقاسم سوزنچی، معلمی بازنشسته، پیشکسوت فرهنگی و گنجینهای زنده از حافظه همدان. وقتی پای حرفهایش مینشینی، دیگر در سال 1404 نیستی، بلکه آرامآرام به سالهای 1320 و 1330 بازمیگردی، به کوچهمسجد پیغمبر، به خیابانهای خاکی و محلههایی که نامشان سند هویت نسلهاست.
میگوید "سه ماه دیگر 82 سالگی را به لطف پروردگار تمام میکنم، خوشبختانه از زندگیام بسیار راضی هستم، و اگر هنوز از من بپرسند که دوباره به دنیا بیایی، چه میشوی؟ میگویم، باز هم معلم میشوم. چون معلمی یک صفای خاصی دارد که هیچ شغلی ندارد."
او روایتش را از ساختار شهری همدان قدیم شروع میکند؛ از خیابانهایی که در خاطرهاش هنوز در حال ساخته شدن هستند. یاد میآورد که در سال 1329، در دبستان علمی، در همان کوچه مسجد پیغمبر درس میخواند که خیابان باباطاهر بازگشایی شد، محوطه وسط خیابان را راستای حکیمخانه میگفتند که به واسطه وجود چند طبیب نامگذاری شده بود. «خیابان اکباتان» در سال 1331 خراب شد و اتفاقا خیلی سر و صدا کرد و در حین حفاری آنجا، آثاری یافتند که نمیدانم «مردم بردند یا حکومت».
سوزنچی، نقشهای ذهنی از شهری که دیگر نیست میدهد، تصویری که او از شهر قدیم همدان میدهد، نقشهای زنده و شفاف است. محدوده شهری که از خیابان کرمانشاه (پاسداران فعلی) شروع میشود و خیابانهایی مثل عباسآباد، شورین(شهدای فعلی) و میدان امام(ره) ختم میشود، شاکله اصلی رفتوآمدها بودهاند.
او با دقتی کمنظیر از دو کلانتری یا ایستگاه کالسکهچیها یاد میکند که یکی در میدان شریعتی امروز (روبهروی چلوکبابی معروف) بوده و دیگری در انتهای خیابان شهدا، روبهروی کیوسک پلیس فعلی.
شهر همدان قبل از پل هوایی همهاش بیابان و صحرا بود، محدوده شهر از میدان شریعتی به بالا نهایت دبیرستان شریعتی فعلی را شامل میشد که آنگاه دبیرستان "رضا شاه" نام داشت و انتهای دبیرستان کانون بسیج، رودخانه بود، رویش هم باز و تنها تا کانون بسیج آسفالت کرده بودند؛ انتهای آسفالت زمین فوتبال ما بود.
میگوید که همدان در آن سالها تقریبا 25 تا تاکسی بیشتر نداشت، من یادم است که یک بار ایام عید نوروز، پدرم برای تفریح ما را سوار تاکسی کرد، هر دو نفر پنج ریال کرایهاش بود، خیلی خوب بود و خوش گذشت، من حتی شماره تاکسی را هم یادداشت کرده بودم و بعدا توی مدرسه به دوستان و همسن و سالهایم میگفتم که ماشینی را با این پلاک سوار شدم. یعنی آنقدر ماشین داخل شهر کم بود که حکم چیز باارزشی را داشت و کمتر کسی میتوانست در آن زمان از آن استفاده کند.
وقتی محرم میآمد، شهر دوتکه میشد
اما لحن استاد ناگهان با رسیدن به خاطرات محرم، شور بیشتری میگیرد و او با همان صدای لرزان اما سرشار از یقین میگوید" ماه محرم که میرسید، همدان تقسیم میشد به دو دوسته؛ دسته ورمزیار و دسته جولان".
سوزنچی میگوید که هر دسته، از محلات خاصی شکل میگرفت. دسته ورمزیار از خیابان باباطاهر تا اکباتان بود و بخشی از عباسآباد هم شامل میشد اما دیگر شکریه نبود و آن خیابان شکل نگرفته بود. دسته ورمزیار از مسجد میرزا لطفالله که الان کنار بلوار خواجه رشید است، حرکت میکردند و دسته جولان هم از خانه شریفیها که وقف حسینیه کردهاند و خیابان آیتتألّهی است، حرکت میکرد. اما جالب آنجاست که محور اصلی این دستهها نه فقط محله، بلکه علمهایی بود که حمل میکردند.
علمکشانها همه جزو لوطیهای محل بودند که البته با لاتها فرق دارند و لوطی ریشه جوانمردی دارد، لوطیها به تعبیر خود در محرم آدم میشدند و از روز سوم محرم لباس مشکی بر تن میکردند و رقابتی بر حمل علمها داشتند.
توغ مختاران؛ علم افسانهای ورمزیار
در میان علمها، یکی از همه برجستهتر بود، توغ مختاران(بیرق عزاداران). سوزنچی آن را با جزئیاتی حیرتانگیز توصیف میکند که «ششهفت متر بلندی داشت، با پنجه نقرهای، دو تا اژدها، بدنه تخت و ترمه لولهشدهای که به کنارش آویزون میکردند...»
این توغ، تنها در روز عاشورا از خانه کربلایی نورمحمد بیرون میآمد و آن هم با تشریفاتی خاص. آن سوی میدان هم، دسته جولان بیل امامزاده یحیی را از چاه داخل امامزاده بیرون میآوردند. توغ و بیل، برای مردم نمادهایی مقدس بودند. به قول سوزنچی، «مشهور بود هر وقت اینها را بیاورند، خون راه میافتد»؛ گرچه خودش میگوید این تفسیری عوامانه بوده است.
عاشورای 1333؛ ایستادن مقابل حکومت نظامی
یکی از خاطرههای پرشور سوزنچی مربوط به سال 1333 است، زمانی که پس از کودتای 28 مرداد، حکومت نظامی برقرار بود و شهربانی اعلام کرد دستهها نباید از خانهها بیرون بیایند. اما بزرگان محل جولان، از جمله حاج محمد شریفی و پدر خودِ سوزنچی، ایستادند.
میگوید: فرماندار نظامی به آنها گفته بود، حق ندارید دسته دربیاورید. اما پدرم گفته بود ما دسته را در میآوریم، او در جواب گفته بود "پس عواقبش پای شما" و پدرم و همراهانش گفته بودند "باشد به شرط اینکه پلیس به جمع ما نیاید" جواب خوب و قاطعی بود که باعث شد، دسته دربیاید.
استاد سوزنچی از لحظهای میگوید که فردی مشهور به موسی پلنگ یا همان دلنگ(دراز)، (مردم جلو رویش پلنگ و پشت سرش دلنگ صدا میزدند)، در کنار توغ ایستاده بود، با بازوبند مخصوص و صدای «شاه حیدری» که کوچهها را پر میکرد، یک صحنه کامل از یک فیلم تاریخی اما واقعی.
پیران همدان؛ تاریخنگاری با قصه
سوزنچی از پنج پیر همدان یاد میکند که پنج مقبره داشتند اما تنها دو مقبره را به چشم دیده بود. مقبره پیر مختاران، در اول کوچه جلالی، جلوی حسینیه، بر خیابان پاسداران، مقبرهای خشتی که در خیابانکشی از بین رفت.
دومین مقبره متعلق به پیر اسکندر که پایین سرگذر به سمت کلیسا قرار داشت. پیر گرگ اول کوچه ظهیر و خیابان باباطاهر بود و پیروادی هم بود که مسجد پیروادی بین کمربندی اکباتان به باباطاهر است، البته سوزنچی عنوان میکند که هیچگاه مقبره آنها را ندیده است و بجز آن دو پیر، باقیشان یا افسانه بودند یا در حافظهها گم شدند.
روایت؛ از بیلهای پنهان تا فاتحه برای پلو
در بخش دیگر این روایت شفاهی، استاد سوزنچی پرده از ماجرایی دیگر برمیدارد؛ ماجرایی که ریشه در اختلافات تاریخی و باورهای آئینی دارد. او از نقش صفویان در ترویج و تسری اختلاف حتی به روستاها سخن میگوید. به گفتهی او، «با ورود انگلیسیها بود که این دو دستگی تقویت شد و به همهجا کشیده شد. مردم را دوقطبی میکردند؛ با ترفندهایی مثل شاهحیدری زدن کنار علمها...»، عدهای میگفتند ما حیدریها شاه هستیم و عدهای دیگر بیل را بلند میکردند و میگفتند" شاه نعمتی" یعنی ما نعمتیها شاه هستیم.
او به نقل از مرحوم کاوشی، از پاتوقداران قدیم همدان، خاطرهای را بازگو میکند و میگوید: روزی در ایام محرم، مرحوم کاوشی نزد پدر سوزنچی میآید؛ مردی جاافتاده و محترم که حج و عمره رفته بود. با نگرانی میگوید: "دارند علم را میبرنند جلو، اگر جلو برود، غوغا میشود".
سوزنچی آن زمان نوجوان بوده که دنبال پدرش به سمت علم میدود، و آنها بعد از طی مسیری به لحظهای حساس میرسند؛ لحظهای که توغ، نماد محله، قرار است از صف خارج شود و به دل جمعیت زده شود. اطراف توغ را لوطیها و تنومندها گرفته بودند. با تعریفی که استاد از پدرش دارد، فردی کوتاهقد اما با جسارت از میان دستان توغ را میگیرد.
از میان جمع، دو نفر را به خاطر میآورد: حسینعلی حسین و حسنعلی حسین؛ حسن اهل گردنکلفتی و کشاورز اما هیچگاه اهل لاتبازی نبود. اما وقتی پدرم توغ را به دست گرفت و پرسید چه کار میخواهید بکنید؟، حسینعلی حسین در جواب گفت "توغ را بیرون آوردیم و امروز میخواهیم خون بریزیم". پدر گفت که ما تعهد دادیم امروز شلوغ نشود، او در جواب گفت "شما تعهد دادید اما زندانش را ما میکشیم"، پدر جواب داد "من هم با این ریش و سیبیل زندان بیایم؟!"، او گفت" من سی سال عمر دارم، پانزده سالش را زندان بودم، پانزده سال هم روی آن. مشکلی ندارم"، وقتی پدرم از ریش سفیدیش گفت، سایرین وساطت کردند و توغ را خواباندند و به انتهای دسته بردند و سر توغ را به خیابان و میدان هدایت شد.
صحنههایی که گویی از دل یک نمایش تعزیه یا یک فیلم مستند تاریخی بیرون آمده، از عمق واقعیت برآمدهاند. وقتی بالاخره دسته توغ در میدان مینشیند، دسته جولان هم از خیابان شهدای امروز، به میدان امام(ره) میرسد. دو گروه در آستانه درگیری قرار میگیرند، چون از قبل درگیری داشتند که هر کدام اول میدان باشد اجازه حرکت به دسته دیگری ندهد؛ البته همه آنها حسینی بودند و عشق حسینی داشتند ولی در این میان حرکتهایی هم بینشان بود که درست نبود.
سوزنچی میگوید هنگامی که بزرگان دو طرف وارد میشدند، باور کنید اگر آن بزرگان نبودند، جنگ میشد. آنها بودند که کنترل را به دست میگرفتند.
آبگوشت و برنج؛ نذرهایی برای حسین(ع)
روایت به سمت سفرهها و نذریها میرود و میگوید که پدر و چند نفر از دوستانش، نذریهایی را جمعآوری میکردند که معمولاً 15 روز پیش از محرم، اهالی کمکهایی داشتند، یکی گوسفند میداد، دیگری نان و سومی پول و همه در یک کار شریک میشدند اما نذر بزرگتر، برنج بود که نخستین بار در دسته ورمزیار برنج پخته شد، کار مرحوم حاج مهدی مفاضیانی بود؛ صد کیلو برنج نذر کرده بود.
نذر برنج، بهانهای میشود تا سوزنچی برود سراغ یکی از شیرینترین روایتهای مردمشناسی همدان و آن قبر پلویی.
در محله حمام قلعه، حوالی موزه مردمشناسی فعلی، قبری هست که بر آن نوشتهاند «ابوسعید میهنی»، مرحوم مهندس لک سنگ را تهیه کرد و روی آن گذاشت و شجره آن را مرحوم عندلیبزاده فراهم کرد. مشهور بود که میگفتند اگر کسی بخواهد پلو بخورد، برود و سر قبر پلویی فاتحه بخواند، پلو خواهد خورد و در واقع مردم به شوخی یا جدی، آن را به نام قبر پلویی میشناختند و رسم بود که بچهها از جلوی آن قبر رد میشدند و فاتحه میخواندند به نیت اینکه در آینده پلو بخورند!
آن زمان پلو تنسوق(کمیاب) بود، مرفهین فقط شبهای جمعه پلو میپختند، ما هم از خانواده متوسط بودیم و میتوانستیم در سفرهمان پلو بخوریم اما به رسم بچههای دیگر هرگاه از آنجا رد میشدیم، فاتحه میخواندیم، به نیت اینکه یک شب پلو بخوریم.
جای دستههای رقابتی، دستههای برادرانه و غیررقابتی
روایت به ماجرایی دیگر میرسد، چند روز پس از عاشورا، بزرگان محله به مغازه پدر سوزنچی(خیاطی در خیابان شریعتی) میروند و راز مهمی را فاش میکنند که آن شب که دعوا ختم به خیر شد، دسته جولان، حدود 70 تا دسته کلنگ، شازدهحسین قایم کرده بودند تا دعوا راه افتاد با چوب بیایند و بزنند. خوشبختانه، آن تفکر افراطی امروز جایش را به همدلی داده است. حالا دستهها به محلههای همدیگر میروند، هم در جشنها و هم در عزا شیرینی میخورند، نوحه و مولودی میخوانند و میروند، حرکتی کاملاً برادریمحور و غیررقابتی.
امروز دستههای عزاداری یا مراسم جشنها وقتی شروع میشود مثلا در مسجد میرزا لطفالله افراد جمع میشوند؛ اگر جشن باشد یا عزاداری، به سایر دستهها و پاتوقها اطلاع میدهند و همه عاشقان اهلبیت(ع) آنجا جمع میشوند و چند بیتی مداحی و مولودیخوانی میکنند و با چای و شیرینی و... پذیرایی میشوند.
در این میان، سوزنچی روایت سقایی را نیز بازگو میکند؛ گروههایی با لباسهای سیاه بلند، لچک و مشکهای چرمی. از دوم محرم به راه میافتند، با جامهایی پر از آب یا شربت، و با ادبیات عباسوار.
سقاها به نیابت از حضرت عباس(ع)؛ آب دست مردم میدادند، آرام در خیابانها و کوچهها حرکت میکردند، بعضی خانهها که مریض داشتند، از آنها خواهش میکردند که شب به منزلشان بروند و آبی تبرک به بیمار آنها بدهند تا شفا بگیرد.
سید یا غیرسید؛ داستانی کودکانه
سوزنچی خاطرهای شخصی را با خنده و کمی حسرت بازگو میکند و میگوید روز عاشورا در مسیر دستهها، سادات جلوتر بودند، بچههای غیرسید را عقب نگه میداشتند، پدرم چون پاتوقدار بود انتظار داشتم که همیشه جلوی دسته حرکت کنم اما بزرگ محله ما، خداوند رحمتش کند، عصا را به گردن ما میانداخت و بچههایی که سید نبودند را عقب دسته میکشاند و میگفت بزرگترها جلو و کوچکترها عقب، و وقتی ما میپرسیدیم چرا بقیه بچهها را عقب نمیبرید، میگفت که آنها سید هستند؛ اینطور داستان سیدی برای ما آن زمان حسادت ایجاد میکرد و این یک بخش از ذهنیت آن دوران بود.
در تکمیل روایت پیشین، سوزنچی اشاره به طایفه بنیاسد و آئینهایی که در همدان ریشهدار بودهاند، بسیار حائز اهمیت است و میگوید همانطور که گفته شد، در روز سوم عاشورا، دستهای با بیل از محله امامزاده یحیی حرکت میکردند که ریشه در باورهای تاریخی این طایفه داشت. طایفه بنیاسد از نظر تاریخی به عنوان کسانی که پیکر شهدای کربلا را پس از واقعه دفن کردند شناخته میشوند و همین پیوند تاریخی، در ذهن مردم محله همدان هم تداوم یافته است. حرکت نمادین با بیل در روز سوم، نوعی ادای احترام به آن نقش تاریخی بوده و مردم آن را نشانهای از وفاداری به خاندان اهلبیت(ع) و تعظیم به مقام شهدا میدانستند.
این بیل، از نظر مردم نوعی امانت یا یادگار محسوب میشد که گمشدنش همواره با روایتهایی پر رمز و راز همراه بود، طوری که میگفتند اگر بیل بیرون نیاید، دسته ناقص است. حتی کسانی که این بیل را میبردند یا نگهداری میکردند، از اهالی مورد اعتماد محل بودند و گاه گفته میشد "فلانی از بنیاسد است" یا "بیل دست فلانی است" که به نوعی نشان از قدمت و ریشهدار بودن آن خانواده در مناسک محلی داشت.
در کنار این موضوع، اشاره سوزنچی به بزرگانی همچون مرحوم هادی ترکمان که نقش کلیدی در برگزاری آئینهای مذهبی در امامزاده یحیی داشتند، یادآور آن است که سنتداران و پاتوقداران نقش مؤثری در پاسداشت و استمرار آئینهای محلی ایفا میکردند. بسیاری از آنها، فراتر از نقش مذهبی، حافظان فرهنگ و ارتباطات اجتماعی هم بودند. فقدان آنها، خلایی فرهنگی به جا میگذاشت که پر کردن آن نیازمند استمرار سنت و انتقال آن به نسلهای بعد است.
نکته دیگر که جا دارد در صحبتهای آقای سوزنچی اشاره شود، حس احترام متقابل و در عین حال رقابت سازندهای بود که میان محلات مختلف وجود داشت. گاه رقابت در قالب "لات ما تنومندتره" یا "علم ما سنگینتره" بیان میشد، اما در بطن آن، عشق به اهلبیت(ع) و شور حسینی نهفته بود. محلات با همه تفاوتهایشان، در نهایت به واسطه بزرگان به یکدیگر احترام میگذاشتند و این را میشد در سینهزنیهای هماهنگ شب عاشورا یا پذیراییهای متقابل در ایام جشنها دید.
این آئینها، حتی با وجود برخی خشونتهای نابهجا یا تعصبات دورهای، در بطن خود حاوی لایههای عمیق معنوی و فرهنگی بودهاند که هنوز هم قابلیت روایت، تحلیل و احیا دارند. امید است که اینگونه خاطرات و مشاهدات زنده بمانند و روزی به صورت مستند یا کتابی در اختیار نسل آینده قرار گیرند تا همدانِ قدیم را همانگونه که بود، بشناسند.
و پایان کلام...
در انتهای این روایت بلند، تنها یک چیز باقی میماند و آن احترام. احترامی عمیق برای نسلی که از درون تجربهها و تلخیهای واقعی، به تفاهم، اصلاح و تعالی رسید. اگر امروز همدان شهری آرام، متحد و فرهنگی است، بخشی از آن را مدیون همین بزرگانی هستیم که توغ را بلند کردند اما نزاع را نه؛ که علم بردند، اما عقل هم همراهش بود.
«درس همدان» از زبان معلمی که خود، تاریخ زنده شهر است، شیرین و خواندنی است که در پایان گفتوگو، حس میکنی با کتابی زنده روبهرو هستی. ابوالقاسم سوزنچی فقط خاطره نمیگوید؛ او هویت روایت میکند. او به ما یادآوری میکند که هنوز کسانی هستند که کوچهها را با دلشان زندگی کردهاند، اگر امروز آن کوچهها نیستند.
و شاید باید به احترام همین معلمان بیادعا، کوچهای را نامگذاری کرد، علمی را بازسازی کرد، یا حتی دستهای را دوباره زنده کرد، چون شهر، تنها با بتن ساخته نمیشود؛ با روایت ساخته میشود.