۷
خرداد
۱۴۰۴
شماره
۵۹۰۰
عناوین صفحه
صبحی بهاری بود و هوای خنک کوچههای همدان، هنوز بوی خاک بارانخورده و عطر گیاهان تازه جوانه زده را داشت. دو پسر دانشجو، با کولهپشتیهای پر از کتاب، سوار تاکسی شدند. هر دو استرس جلسه امتحان را داشتند و در عین حال چشمهایشان دنبال فرصتی بودند برای فراری کوتاه از آن اضطراب.
راننده، مردی میانسال با ریشی کمپشت و چشمانی پر از آرامش، پرسید: «امتحان دارید؟ چی می خونید؟»
یکی از پسرها جواب داد: «بله، ما معماری می خونیم.»
راننده با دست بر فرمان، سرش را چرخاند و گفت: «این شهر، انگار خودش یه موزه زندهس. معماریش، تاریخ دستنخوردهای که هر گوشهاش حرفی برای گفتن داره.»
بهرام لبخندی زد و گفت: «راسته که همدان یکی از قدیمیترین شهرهای ایرانه؟ معماریهای سنتیش چه ویژگیهایی داره؟»
راننده با لحنی داستانگو گفت: «اگه دقت کنین، خونههای قدیمی این شهر در محله هایی مثل محله جولان، محله حاجی، کولانج و جوار تپه باستانی هگمتانه قرار دارن، اقلیم سرد و کوهستانی همدان باعث شده که این بناها با دیوارای ضخیم آجری، سقفای گنبدی یا چوبی، و حیاطای مرکزی طراحی شن تا علاوه بر حفظ گرما، فضا دل بازی رو برای زندگی ایجاد کنن. سقفای بلند، کتیبههای قدیمی، کاشیکاریای زیبا، و درای چوبی با طراحیهای منحصر به فرد توی خونههای قدیمی همدان دیده می شه.
این خونهها بیشتر با سنگ و آجر ساخته شدن. مثلاً تو بیشتر محلههای قدیمیش، سقفها چوبیان و دیوارها آجری. این سبک باعث میشه داخل خونه تو زمستون گرم و تابستون خنک بمونه. حتی تو طاقهای هلالی شکل بازار سنتی، میبینی که معماری با شرایط آب و هوایی تطبیق داده شده.»
پسر دیگر کتابی از توی کیفش درآورد و به صفحهای اشاره کرد: «اینجا نوشته که توی دوره صفویه، آجرکاریها به شکلی هنرمندانه با نقوش هندسی و اسلیمی تزئین میشدن. تو مسجد جامع همدان، این هنر به اوج رسیده.»
راننده سر تکان داد: «درسته. و این آجرکاریها فقط زیبایی نیستن، بلکه نشونههایی از باورهای مردم و فرهنگشونه. مثلاً بعضی نقوش، نماد باروری و زندگیه.»
پسر کنجکاو شد: «شما خودتون اهل همدان هستین؟ از این بناهای قدیمی چقدر مراقبت میشه؟»
راننده کمی مکث کرد و گفت: «بله، زاده و بزرگ شده این شهرم. ولی راستش رو بخواید، خیلی جاها محافظت کافی نیست. بافت تاریخی به مرور زیر فشار مدرنیته کمرنگ شده. اما هنوز هم دلمون به این خونهها و کوچههای قدمیش خوشه.»
تاکسی از هر خیابانی که می گذشت، سایه طاقها و دیوارهای آجری کهن بیشتر به چشم دو دانشجو می آمد. یکی از آنها گفت: «گاهی فکر میکنم این بناها مثه کتابای زندهاند که تاریخ هزار ساله شهر رو برای ما میگن.»
راننده با صدایی ملایم پاسخ داد: «دقیقا. و هر بار که این دیوارها رو لمس میکنی، انگار دست به دست نسلهای گذشته میدی.»
پسر به پنجره تکیه داد و نگاهش را به آسمان دوخت: «امیدوارم ما هم بتونیم یه روزی جوری این میراث رو حفظ کنیم که نسلهای بعد، این شهر رو با همه زیباییهای تاریخیاش بشناسن.»
پسر لبخند زد و گفت: «امتحان امروز فقط برای ما نیست. انگار امتحانیه برای همه ما که چقدر به ریشههامون اهمیت میدیم.»
راننده با مهربانی نگاهی به آنها انداخت: «پس موفق باشید، بچهها. شاید بهترین چیزی که میتونید یاد بگیرید، احترام به زمان و هنر مردمه.»
تاکسی آرام به ایستگاه دانشگاه رسید. در باز شد و دو دانشجو با دل پر از فکر و امید پیاده شدند؛ انگار که به تاریخ زنده همدان، کمی نزدیکتر شده باشند.